کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه سه ماهگی ...

این روزا ...   راستش رو بخوای این روزا دیگه دل کندن ازت واسم خیلی سخت شده پسرم ,حتی وقتی میخوابی هم دلم برات تنگ میشه ! واسه خنده هات که دیگه ارادی شدن و آدم رو سر شوق میارن ... واسه بغض کردنات وقتایی که دیر بغلت میکنم ... واسه دست و پا زدنات وقتایی که شیر میخوای ... واسه اصواتی که هنگام خواب مثل یک ملودی از خودت درمیاری ... واسه صحبت کردنات (با زبون بی زبونی ,به زبون آغو) ... واسه ... این روزا ...   راستش رو بخوای این روزا دیگه دل کندن ازت واسم خیلی سخت شده پسرم ,حتی وقتی میخوابی هم دلم برات تنگ میشه ! واسه خنده هات که دیگه ارادی شدن و آدم رو سر شوق میارن ... واسه بغض کردنات وقتایی که دیر بغلت میکنم ... ...
11 مهر 1391

بابایی و شیرخشک و پمپرز ...

امشب بابایی که از بیرون اومد دیدم یک عالمه پمپرز و شیرخشک خریده واسه جنابعالی ...     آخه برای چک آپ ماه دم دوم که رفته بودیم پیش دکترت گفت حالا که شیر خشک آپتامیل بهت میسازه پس بهتره 1 ,2 و 3ش رو بخریم و واسه تا دو سالگی کنار بذاریم چون اگر ت-ح-ر-ی-م بشیم دیگه پیدا نمیشه و دردسر پیدا میکنیم با شما ... بابایی هم رفته بود شیرخشک 1 رو تا 6 ماهگی کامل خریده بود و از الان دایی حمید و علیرضا و خلاصه همه رو بسیج کرده تا واسه شما شیرخشک بخرن ,انگاری از همین الان داره نایاب میشه !   پمپرز رو هم تا سایز 5 خریده ,حالا نمیدونم اینـــــــــــــــــــــا رو کجا بذارم !؟ ...
10 مهر 1391

اولین شی که به دهان بردی ...

امروز توی 82 روزگیت ,اولین روز اولین پاییز زندگیت بعد از تعویض لباس هات و زمانی که داشتیم با هم با زبان آغو صحبت میکردیم وقتی الاغ پولیشیت رو به دستت دادم که باهاش بازی کنی اون رو به سمت دهانت بردی و شروع کردی به خوردنش  ...   مامان هم که دوربین به دست !!! اینم وقتی که توجه ات به مامان جلب شد ...
1 مهر 1391

خوابیدن کیان خان جان !

یه عادت جالب پیدا کردی برای خوابیدن که حیفم اومد واست ثبتش نکنم ...   واسه همین امروز که میخواستی دوربین به دست شدم ! اونم اینه که این حوله پارچه ای نازک رو که روی صورت ماهت می اندازم راحت میخوابی ... یه وقتایی مثل عکسای پایین روی پام میذارمت و گاها هم میذارمت توی گهواره ات و این ملافه رو روی صورتت میکشم و بهت میگم بخواب و تو هم میخوابی ,البته واست لالایی هم میخونماااااااااااااا شما هم انگار لالایی های بنده رو خیلی دوست داری ! راستی زمانی که خوابت عمیق میشه مثل بابا حسین که دوست داره پاهاش از پتو بیرون باشه خودت در یک حرکت ملافه رو از روی سرت و پاهای کوچولوت کنار میزنی و راحت میخوابی ... قبل از خواب قبل از خواب ...
27 شهريور 1391

اولین صحبت با مامان ...

کیان عزیزم !   امروز خیلی ذوق زده ام ...   آحه امروز من و گل پسرم که شما باشی باهم کلی صحبت کردیم ,البته با زبان آغو ... یه چند روزی بود که شما یه سری اصوات از خودت درمی آوردی مثل : آغو ,آآآآآآآآآآآ ,اااااااااااااا ,اوووووووووو و من همون اصوات رو بر اساس مقالاتی که خونده بودم برای شما تکرار میکردم تا بهت یاد بدم تکرار رو ...   و امروز توی دو ماه و ده روزگیت برای اولین بار شما واکنش نشون دادی و اصوات رو بعد از شنیدن تکرار میکردی و لبخند میزدی ,خیلی لحظه شیرینی بود پسرم ...   لحظه ای که من و تو تونستیم باهم اما با زبون تو ارتباط برقرار کنیم ...   خیلی خوشحالم ...   ...
21 شهريور 1391

به بهانه دو ماهگی ...

دو روز از دو ماهه شدنت میگذره و من تازه وقت کردم واست بنویسم !     اونم تو چه شرایطی !؟   تو شرایطی که شما واکسن های دو ماهگیت رو زدی و ساعت 3 صبحه و من شما رو گذاشتم روی پام و تکون میدم که از خواب نپری ! دو روز از دو ماهه شدنت میگذره و من تازه وقت کردم واست بنویسم !     اونم تو چه شرایطی !؟   تو شرایطی که شما واکسن های دو ماهگیت رو زدی و ساعت 3 صبحه و من شما رو گذاشتم روی پام و تکون میدم که از خواب نپری ! آخه یه خورده بی تابی میکنی و راستش رو بخوای من هم از ترس بالا رفتن تب شما و خدای نکرده تشنج خوابم نمیبره !!!   البته توی چند تا مقاله پزشکی خوندم که نوزادان زیر 6 ماه بر اثر ب...
14 شهريور 1391

واکسن دو ماهگی !

از دیشب همش نگران واکسیناسیون امروز بودم و ناراحت از شنیدن گریه های احتمالی تو ...     آخه وقتی گریه میکنی میخوام دنیا نباشه عزیزکم ! تازه داشتم صدای گریه هات رو که از سر گرسنگی بود توی مغزم یه جایی پنهونشون میکردم که دیگه به یاد نیارم ...   بگذریم ...     از دیشب همش نگران واکسیناسیون امروز بودم و ناراحت از شنیدن گریه های احتمالی تو ...     آخه وقتی گریه میکنی میخوام دنیا نباشه عزیزکم ! تازه داشتم صدای گریه هات رو که از سر گرسنگی بود توی مغزم یه جایی پنهونشون میکردم که دیگه به یاد نیارم ...   بگذریم ...   دیروز بابایی رفته بود و در مورد واکسن امروز شما ت...
13 شهريور 1391

اولین سفر ...

راستش رو بخوای من و بابایی تصمیم گرفته بودیم به عنوان اولین سفر شما رو ببریم زیارت آقا امام رضا(ع) ...   اما دیدیم هوا خیلی گرمه و ممکنه شما توی این راه طولانی اذیت بشی ,واسه همین سفر به مشهد رو گذاشتیم واسه پاییز که هوا خنک تره ... همین شد که شما برداشتیم و برای عید فطر رفتیم ونان و یک هفته موندیم ... خوب حالا ونان کجاست !؟ روستای ییلاقی و خوش آب و هوای آبا و اجدادی باباییه که مامان جون و آقا جون بیشتر سال رو اونجا میگذرونن و ما هم گاهی برای تفریح و تمدد اعصاب و صله رحم بهشون سر میزنیم ... این روستا بین شهر ساوه و تفرش واقع شده و یه جورایی هم به قم نزدیکه ,یه وقتایی هم اول میریم قم به خاله پری که یکی از مهربونترین خاله ها...
5 شهريور 1391